خواب -همدم هميشگي من- براي تو...

خواب٬ این بهترین دوستِ من٬ ناجیِ همیشه حاضر در نزدیکترین فاصله به من٬ زداینده ی تمامِ آنچه که مرا می آزارد٬ صافیِ غش زدای وجودم٬ ساکن چشمم٬ آه چه شد که ناگهان٬ از دیدگانم رخت بربست و مرا با توده ای از گناهان نابخشوده٬ با وجودی ناپاکِ محتاجِ پالایش٬ با چشمانی نیازمندِ یاوری همیشگی٬ تنها گذاشت... چه شد که دیگر آن چشمه ی جوشان ذهنم٬ به مردابی منجمد بدل شد تا قلب سنگی ام٬ همچنان در نیازِ جلا یافتن٬ به انتظار جریانی بنشیند؟!

با تمام وجود٬ چشم به راهِ یک خواب شیرین هستم٬ تا شاید بتوانم بر بال کابوس های آن٬ از رویاهای بیداری بگذرم...

زمانی برای فهمیدن...

آه٬ چه اسف بار است سرنوشت انسانی که وجودش را برای خود می خواهد و چه غم انگیز٬ آن که آن را به دو نیم می کند٬ نیمی برای خود و نیمی برای دیگری و چه حزن انگیز٬ نگاه داری وجود٬ در حصارِ محدودِ آدمی محصور; و لحظه به لحظه٬ این بارِ اندوه سنگین تر خواهد شد تا زمانی که تکه های روح٬ به شماره اند. اما آن گاه که قطعه قطعه ی روح از شماره خارج شود٬ آن گاه که حصار وجود٬ به واسطه ی رهایی انسان٬ برداشته شود٬ آن زمان که برای آدمی٬ چیزی باقی نماند از وجودِ محصور گذشته یا روح آزاد کنونی٬ آن زمان٬ زمانیست بدون غم٬ بدون تاسف٬ حزن و اندوه٬ زمان پرواز روح های انسانی٬ زمان پرش به اوج٬ زمان دریافت همه چیز... زمان زندگی با مرگ... زمانِ عدم... زمانی که در آن زندگیِ هیچ٬ مفهومی ندارد... زمانی که می خواهی همه چیز باشی... زمانِ فهم این حقیقت که هیچ نمی فهمی...