آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت...
عالميان اند و رشكشان، تا شما هستيد در اين جام مي ، در اين كاسه ي سر داغ تر از آش هاي نذري عزيز –كه ماندگارترين نافه بود و قهارترين اغواگر.
اشكال از زمانه است يا اين زمينه ي چون باغ خزان زده بي بر و رو كه بي حيا و خورنده به آن دو بي كران سرچشمه ي زيبايي چشم مي دوزم تا شايد زنده شود اين درخت خشكيده ي خمود. راستي چه رازي است كه هيچ گاه آن –به قول عزيز، بهار عارضتان را تمام و كمال نمي توانم در ذهن كوچكم تصوير كنم؟
چه حالي بودم آن وقت كه از پله هاي مترو بالا مي رفتم! هبوطم نيز عالمي بود پر گلستان! و نمي دانستم كه اين عالميان اند كه مي خندند و در پس تك تك چشم هاي از حدقه بيرون زده شان، رشكي غريب فوران مي كند. كه عمري در آرزوي آن بوده اند تا از پله هاي مترو به زمين بيفتند و بدون اندك توجهي به قهقهه ي كاينات، انديشيدن به آن دو بي كران سرچشمه ي زيبايي را از سر گيرند.